حجت الاسلام عباس محسنی چرا باید آثار شهید آوینی را مطالعه کنیم؟

چرا آوینی ؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چرا باید به شهید آوینی رجوع کنیم؟ این فرد خودش و آثارش چه خصوصیاتی دارند؟

سید مرتضی آوینی از جهتی خودشان و از جهتی مطالعه آثارشان اهمیت دارد ایشان به یک معنا نمونه ای  است  که می تواند نشان دهد که با انقلاب اسلامی برای یک فرد چه تحولی می تواند رخ بدهد و از طرفی هم آثار ایشان محاکات این تحول است و البته چون ایشان یک مقدار هم با زبان اهل نظر- اهل حکمت و اهل فلسفه-  آشنا بودند، با این بیان آن تجربه را محاکات کردند. خواندن و درک این تجربه در فهم اینکه اساسا انقلاب اسلامی چگونه تحولی است و راه تحقق انقلاب در مورد هر کس یا هر جامعه و یا هر جمع چگونه است، ما را یاری می رساند .

 تجربه آوینی در مورد انقلاب اسلامی تجربه منحصر به فردی نیست؛ شاید کسانی دیگر بودند که همانند آقای آوینی چنین تجربه ای را در وجود خودشان حس کرده باشند و یا وقتی که این تجربه را برایشان نقل بکنید کاملا از این موضع با شما برخورد می کنند، که ما خودمان هم آن را حس کرده ایم و کاملا درکش می کنیم. اما مطمئنا از این جهت که بین کسانی که این تجربه را از سر گذراندند تنها او توانسته است این تجربه را بنویسد ، یگانه است. وقتی که عرض می کنم این تجربه را توانسته بنویسد، فکر می کنیم که این تجربه، یک تجربه شخصی و تحول انفسی است و آوینی از خودش و یا چگونگی این تجربه نوشته است، در حالی که وقتی با آثار مواجه می شویم، بحث سید مرتضی آوینی در رابطه با تفصیلی هست که ما در دنیای جدید با آن روبرو هستیم.

برای دانلود فایل صوتی جلسه تبیین چرایی مطالعه آثار سید مرتضی آوینی از لینک  زیر می توانید استفاده نمایید.

نام استاد : حجت الاسلام عباس محسنی

محل کارگاه : شیراز ، دفتر مطالعات فرهنگی تمهید

تاریخ : ۳۱ مرداد ماه ۱۳۹۲

 

خلاصه مباحثی که در این جلسه مطرح می گردد:

برای توضیح این مطلب باید کمی به عقب برگردیم. اینکه ما در چه دنیایی زندگی می کنیم یا انقلاب اسلامی در چه زمانه ای از سیر تاریخ تکمیل بشر روی زمین رخ داده است. اگر یک مقدار در مورد این موضوعات صحبت بکنیم ، آن وقت متوجه می شویم که این محاکات کردن تجربه در تفصیل عالم جدید ، بحث رایجی بین اهل زمانه نیست و آسان هم نیست و چنین توفیقی را هر کسی نمی تواند به دست بیاورد که صاحب چنین تجربه ای بشود.

اول اینکه ببینیم چه عالمی بوده و به چه عالمی تبدیل شده و این چیزی که در مورد آقای آوینی عرض کردیم مطلب صحیحی هست یا نه… اگر بخواهیم این زمانه را خوب بشناسیم ، چون معمولا در عالم ماده زندگی می کنیم و همه چیزها را از راه (تعرف الاشیا باضدادها ) می شناسیم، باید بفهمیم که قبل از این عالمی که ما در آن زندگی می کنیم یا عالمی که در آن انقلاب اسلامی رخ داده، چگونه عالمی بوده است. عالم از جهت فرهنگ و تفکر چگونه بوده است. قبل از رنسانس بشر در سرزمین ها و جغرافیاهای مختلف زمین دارای فرهنگ ها، تفکر ها و احیانا تمدن های متمایز از هم بود؛ طرز زندگی، عقائد، رفتار و مناسبات انسانی مثلا در چین با هند تفاوتهایی می کرد، هند با ایران نیز یک تفاوت هایی داشت و ایران با عربها تفاوت هایی داشتند، عرب ها با چین و هند و با اروپا یک تفاوت هایی داشتند. هر کس فرصت داشت که در محیط فرهنگی خودش زیست نماید و این قضیه سالهای سال بود که در عالم رواج داشت و چیز عجیبی هم نبود و شاید هم هیچ فرهنگی به فرهنگ دیگری با تحقیر نگاه نمی کرد؛ احیانا شاید خیلی چیزها جای خودش بود. بعد از رنسانس، که از نظر ما رنسانس یک تغییر و تحول انفسی است و ابتدا در بخشی از غرب روی داد و کم کم تمام جغرافیای غرب را دربر گرفت. ولی در کمتر از ۴۰۰ سال وقتی که ثمره آن تحول انفسی به صورت تفکر مدرنیته و بعد از انقلاب صنعتی به طریق مدرنیزاسیون به بقیه عالم رسید تقریبا با قوه و قدرتی که در نگاه غربی وجود داشت و نگاه خاصی که در زاویه دید غربی ها بود ثمره اش این شد که تقریبا تمام فرهنگ ها از بین رفتند و فقط یک عالم وجود داشت، عالم غربی.

 حتی شرقی ترین کشور عالم غربی ،در پایان یعنی تقریبا در آن وقتی که عالم غربی داشت به اوج خودش می رسید و افولش در حال شروع شدن بود ، شرقی ترین کشور این عالم یعنی ژاپن  شروع کرد به غربی شدن و وضعیت فعلی اش را که در نظر بگیرید از هر کشور غربی، غربی تر و مدرنیزه تر است و البته تجربه مدرنیته را نیز از سرگذرانده. یک تمایزی بین تجربه مدرنیته و مدرنیزاسیون قائل شوید. ما – به عنوان ما ایرانی- تجربه مدرنیته را از سر نگذراندیم. تقریبا از انقلاب مشروطه به بعد بادی از طرف مدرنیته به ما وزیدن گرفت، به زمان رضاشاه که رسید، مرحله مدرنیزاسیون ما آغاز شد و ما بدون اینکه تجربه مدرنیته را از سر بگذرانیم – البته شاید یک چنین چیزی در سرزمین ما و با فرهنگ و دین ما محال بود که اتفاق بیفتد – به سراغ مدرنیزاسیون رفتیم .نه تنها ما بلکه هیچ کدام از کشورهای عالم  نمی توانستند از مدرنیزه شدن دور بمانند. مدرنیته یا از سر گذراندن تجربه مدرنیته موکول به یک تحول انفسی است که باید اتفاق بیفتد؛ مبنای فکر عوض می شود، فرهنگ متفاوت می شود و به دنبال آن انسان با رغبت کامل به تمام لوازم عالم جدید تن می دهد و هیچ مقاومتی هم صورت نمی گیرد . مثل اتفاقی که در ژاپن افتاد ، ولی به غیر از ژاپن تمام کشورهای غیر غربی تجربه مدرنیزاسیون یا مدرن شدن یا بازسازی و نوسازی به وسیله محصولات عالم مدرن را از سر گذراندند.

چیزی که در عالم مدرنیته مخصوصا در آغاز مشروطیت به ما رسید، باز هم به یک نوعی محصولات فکری مدرنیته بود. یعنی وقتی که مثلا کسی مثل ملکم خان اولین بار روزنامه قانون را در ایران منتشر می کند یا اینطور بگوییم که اولین بار یک نشریه به صورت روزنامه در ایران منتشر می شود اسم آن را قانون می گذارند. علت چنین نامگذاری این بوده است که ملکم خان فکر می کرده اگر قانون را وارد کشور کنند و آن را حاکمیت دهند ما هم به پیشرفت می رسیم و حتی این عبارت را هم دارد که  این مملکت پر است از نعمت های خدادادی و فقط آنچه که همه این نعمت ها را معطل گذاشته بی قانونی است. قطعا کسی از میرزا ملکم خان می پرسید که این کشور قانون خاص خودش را دارد؟ می گفت: آره، قانون هست ولی منظور من این قانون نیست. مگرنه شما می توانید به ملکم خان بگویید که تمام قواعدی که بین ما بر اساس شریعت حاکم هست، قانون ماست حتی اگر نانوشته باشد؛ قانونی هست که وجود دارد، یعنی به صورت قانون نانوشته است ولی کتاب ، قواعد و افرادی که حکم را استخراج و استنباط می کنند وجود دارند. ولی ملکم خان حتما به شما جواب خواهد داد که منظور من از قانون، شریعت نیست و بلکه منظور من تحولی است که در انسان رخ می دهد و انسان را قانونگذار می کند. انسان برای امور خودش به قانونی که عقل خودبنیادش به آن می رسد تن می دهد. شاید به خاطر اینکه مردم مسلمان بودند، نمی توانست به راحتی بگوید که جای انسان با خدا باید عوض شود ولی می گفتند این قانونی که ما ازآن دم می زنیم قانون مدنی یا قانون اجتماعی است و انسان ها با عقل جمعی خودشان می توانند این قانون را استفاده کنند و “به ظاهر” هم در این طرح هیچ مخالفاتی با دین نیست ، ولی واقعیت این است که میرزا ملکم خان اشتباه نکرده است، قانون به عنوان یکی از مظاهر فکری و نظری است. زمانی که میرزا ملکم خان با غرب آشنا می شود، تحول پیدا می کند اما این ظاهر مطلب است و باطن مطلب این است که انسان در مغرب زمین به دلایلی که برای شرقی ها پیش نیامده، به این نتیجه رسیده است که راهی که ادیان برای انسان باز کردند و به انسان سفارش دادند، به یک راحتی علی الاطلاق و رفاه علی الاطلاق نمی رسد.

غربی ها عالم ماده و کره ارض را بدل گرفتند از همان جایگاهی که می توان در آن به خلود و جاودانگی رسید. اگر هم با این عبارات که عبارات دینی است حرف نزدند حتما جایگزینی برای همین خلود پیدا می کنند. این هدف دیگر، باعث می شود تا انسان راهش ، تجزیه و تفکرش، برنامه زندگیش و سبکش عوض شود . هدف آنها دقیقا این بود که اثبات کنند انسان در عالم طبیعت به رفاه، آسایش و آرامش می رسد. انسان هر چه قدر قدرتمندتر باشد احتمال رسیدن به رفاه برای او بیشتر است و بنابراین انسان باید قدرت کسب کند و راه کسب قدرت تغییر وضعیت دادن به همه چیز است. یعنی همراه با عوض شدن مبنا، نگرش انسان هم به همه چیز عوض شده است. از جمله رابطه اش با طبیعت. تا قبل از این انسان با طبیعت رفاقت داشت و حتی نسبت انسان با طبیعت، نسبت زراعت و پرورش دادن زمین بود. درست است که زمین و استعدادهایش، حیات مادی را برای انسان فراهم کرده اما این مقدار تمتع از عالم طبیعت مقدار محدودی است و انسان به این نتیجه رسید که برای دست یافتن به این آرامش، آسایش و رفاه مطلق باید سطح بهره مندی و تمتع خودش را از مواهب طبیعی بالاتر ببرد و مقدارش باید بیشتر شود. مساله اصلی این می شود که طبیعت چه قدر دارد به ما بهره می رساند و این بهره باید بالاتر برود و راه بالا بردن این بهره « شناخت طبیعت » است. و اگر سوال شود که چه نگاهی باید داشت؟

 پاسخ این است که قبلا شناخت طبیعت باعث می شد که انسان موحدتر شود یعنی هر چه شناختش نسبت به طبیعت و عجائب آن افزایش پیدا می کرد ، به همان میزان هم خاضع تر می شد، خاضع بودن در برابر عظمت طبیعت یا در برابر خالق طبیعت، در برابر نظم موجود در طبیعت و یا به هر عنوانی … ولی از رنسانس به بعد، هدف انسان برای شناخت طبیعت خضوع و خشوع نبود بلکه هدف دیگری را دنبال می کرد.

 به طور خلاصه هدف انسان بعد از رنسانس، پیدا کردن راهی برای سلطنت بر طبیعت به قصد تمتع و تلذذ شد و راه این سلطنت شناخت فیزیک و ماده طبیعت بود. هر چقدر ما بتوانیم ماده را بشناسیم یعنی احیانا روابط بین پدیده های مادی را بتوانیم تبیین، توجیه و تفسیر بکنیم و حتی اگر بتوانیم قدرتی پیدا کنیم که این روابط قابل محاسبه شوند، سطح بهره مندیمان از طبیعت بالاتر خواهد رفت و قدرت تسلط بیشتری بر طبیعت پیدا خواهیم کرد؛ این بود که به موازات یا در نتیجه این تحول فکری ، بشر به این نتیجه رسید که حتی گالیله اعلام کرد طبیعت کتابی است که به زبان ریاضیات نوشته شده و از منظر ریاضیات باید به طبیعت نگاه کرد. این اتفاق وقتی وجه نظری و قابل تعلیم و تعلم به خودش گرفت که یک وجهی در تفکر دکارت به وجودآمده بود. دکارت در عالم جدید جایگاه و شانی دارد با عنوان پدر علم جدید. این خیلی مهم هست که بدانیم این تحول چرا آغاز شد؟ و چگونه اتفاق افتاد و خصوصا چه جد و جهدی پشت سر این ماجرا بود تا این اتفاق، اتفاق کاملی شد و به وضیعت امروز رسیدیم ؟ خیلی مهم هست که این را بفهمیم و بدانیم که تقدیر چنین عالمی چگونه پیش می رود؟

اجازه دهید کمی طبیعی بودن این اتفاق و کمی هم تقدیر را توضیح دهم.

خود رنسانس به این معنا که انسان برسد به اینکه باید به جای یک منبع خارج از وجود خودش مثلا وحی یا شهود قلبی و الهام به عقل خودش تکیه کند و… چگونه رخ داد؟ غرب از لحاظ تاریخی یک دورانی را گذرانده، خصوصا اتفاقی که به دنبال آن مثلا رنسانس اتفاق افتاد، مصادف با یک جنگ های ۲۰۰-۳۰۰ ساله بین غرب مسیحی و شرق اسلامی بود. مساله خیلی مهمی بود! یعنی همه آدم ها هم از این طرف و هم از آن طرف با انگیزه دینی و با فتوای بزرگان دینی بسیج می شدند و جنگشان هم جنگ مقدس بود و شاید بتوان این تعبیر را کرد که جنگشان سر حقانیت دین و یا حاکمیت کدام دین بر کدام سرزمین بود و می دانید که بالاخره دربین این بازپس گیری ها مخصوصا در نقطه درگیری یا نقطه تلاقی آسیا و اروپا اتفاقاتی افتاد من جمله سقوط اسپانیا یا اندلس به دست مسلمانها که ضربه خیلی خیلی سنگینی بود. اما مهمتر از این ضربه سنگین، فرسایشی شدن یک جنگ ۲۰۰- ۳۰۰ ساله است. بالاخره یک عده این وسط پیدا می شوند و در سطوح مختلف اجتماعی از اصل جنگ خسته می شوند. جنگ با طبیعت آدم ها خیلی سازگار نیست. جنگ یک حالت ناپایدارست و آدم ها در مدت زیادی نمی توانند در حالت تعلیق و ناپایداری بمانند و یک اتفاقی بعد از ۲۰۰-۳۰۰ سال که غیر مترقبه نبود پیش می آید. غرب به این نتیجه رسید که چرا باید سر حقانیت دین بایستد و اینقدر کشته و لطمه بدهد و یا اینکه بکشد؛ بالاخره خسته شدند. این خستگی باعث شد تا این سوال را طرح کنند که چرا ما باید این همه بجنگیم؟ اگر مبنای این جنگ حقانیت است خب موسی به دین خود و عیسی به دین خود، چرا اینقدر با همدیگر می جنگیم؟ … بعد دیدند که نمی شود از این دست برداشت و نتیجه گرفتند که باید اصولا دین را کنار بگذارند و به وجوه مختلف این حرف را تکرار کردند. این تصمیمی که در غرب گرفتند و بروز پروتستانتیزم نیز راه آن را هموار کرد، که دین یک امر فردی است و بنا نیست یک امر فردی را آنقدر بها بدهیم که یک امر اجتماعی بشود و بر سر آن سیاست و حکومت راه بیفتد و برای داشتنش و برای توسعه اش و برای حفظش مجبور به جنگ کردن باشد. چه این نگاه و چه نگاهی که با مارکس یا سوسیالیزم تبلور پیدا کرد ، آنها نیز صراحتا می گفتند که دین یک نوع مخدر و افیون است و هر ملتی را از پا در می آورد و در نتیجه دین افیون ملت هاست. یعنی دین عاملی هست که ملت ها را نابود می کند و از کار می اندازد. فرصت زندگی را از آنها می گیرد. تا بخواهند از مواهب طبیعت بهره مند شوند، به او می گویند این محدودیت ها وجود دارد. تا می خواهند برای توسعه تمتعشان راه بیفتند و در عالم کاری بکنند یک دین دیگری می آید و در مقابل منش و دید اینها می ایستد. اساسا گفتند ما دین را نمی خواهیم. دین را کنار گذاشتند، حالا یا اینکه کنار گذاشتند مثل کنار گذاشتنی بود که در شرق سیاسی تمدن غربی اتفاق افتاد، یعنی رسما با دین، با نام خدا در پوشش هر دینی از ادیانی الهی مبارزه کردند و مظاهر دینی را از بین بردند و جلوی تظاهر دینی را هم گرفتند. مردم در کشورهای اروپای شرقی مانند روسیه ارتدکس هستند. ارتدکس ها خیلی متعصب اند، حتی از کاتولیک ها هم تعصب بیشتری دارند و کاتولیک ها هم به یک نوعی معتدلند. شیوه کمونیستی و مارکسیستی اساسا با دین در حد ارتدکسی برخورد می کرد، اساسا دین را حذف کردند؛ یعنی حتی اگر زورشان می رسید که از تاریخ حافظه بشریت حذفش کنند، اینکار را می کردند و تمام اماکن دینی، کلیسا، کنیسه، مسجد را به موزه تبدیل کردند. البته در قسمت غربی این چنین نبود. طبق آموزه های پروتستانی نه حتی کاتولیکی، دین یک امر فردی بود و حق دخالت در امور جمعی و اجتماعی را نداشت و نباید داشته باشد. و کم کم وجود چیزی، به اسم دین را بی خاصیت کردند در حالی که آن را از بین نبردند و حتی راضی هم بودند که به عنوان مخدر برایشان عمل بکند. مخدر همیشه تخدیر نمی کند، یک آرامش کاذب هم به انسان می دهد. همین که کمی فرصت باشد بروند روضه بشنوند، به فکر مرگ بیفتند، کمی آدم وارتر برخورد کنند و … یعنی انسان های مطیعی باشند، نه مطیع برای خدا و حتی مطیع برای قواعد اجتماعی؛ انسان های مطیعی برای جامعه غربی باشند ، خوب است و به خاطر همین در بلوک غربی تمدن غرب خیلی با دین به معنای امر فردی آن مبارزه نکردند و حتی آموزش های دینی را از آموزش های رسمی حذف نکردند؛ منتها دین واقعا به عنوان یک امر فردی طرح و آموزش داده می شد یا مبنای عمل بود نه به عنوان یک مسئله جناحی. از یک طرف تفکر وحیانی را کنارگذاشتند و از طرفی به این نتیجه رسیدند که عقل خودبنیاد انسان – نه عقل ما عُبِدَ بِهِ الرَّحمانُ‌ وَ اکتُسِبَ بِهِ الجِنان- را باید جانشین وحی کنند . این اتفاق که افتاد در حقیقت همان چیزی که ما به آن تحول رنسانسی می گوییم شکل گرفت. ابتدا یک قسمتی از سرزمین های این عالم در غرب تحت سیطره این فکر درآمد ، سپس به دو دلیل آین فکر گسترش پیدا کرد.

  • ملاعمت داشتن این طرز فکر با طبیعت انسان، با خواسته های انسان و یا به تعبیر دینی با دل خواسته ها یا هوای نفس بود.
  • ادعایی که کشورهای غربی نسبت به این نوع نگاه داشتند. داعیه کشورهای غربی این بود که ما به خاطر آنکه با عقل خودمان به شهرسازی و تمدن سازی دست پیدا کرده ایم، اساسا انسان های متمدنی هستیم و بقیه انسان های در عالم که در دایره تمدنی ما قرار ندارند بربر یا وحشی اند و آنها همان قدر که برای خودشان به عنوان متمدن شان قائل بودند، مالکیت نیز قائل بودند. یعنی خودشان را مالک شرق می دانستند و نه فقط مالک سرزمین شرق بلکه مالک همه آن چیزی که درشرق وجود دارد. یعنی اگر در جغرافیای شرق آدم هم زندگی می کند، آدم هم جز مایملک آنهاست و نشانه اش دوره ای هست که قبل از دوره رشد و گسترش سرمایه داری ، به نام دوره استعمار و برده داری برای غرب بود. اینکه از هند، آفریقا و شرق و … آدم ها را رسما به عنوان برده بگیرند و به غرب ببرند و خرید و فروش کنند. یک زمان برده فروشی بین کشورهای شرقی هم رایج بود ، یکی برده ها را از شرق می خرید و به غرب می برد، این خیلی مهم نیست و در واقع تجارت برده است نه اینکه بیایند وکشورها را تصاحب بکنند و آدم هایش را بعنوان برده ببرند! برده یعنی نیروی کار مفتکی، برده یعنی انسان هایی که به خدمت یک کسانی دیگر در می آیند و فقط تنها مسئولیتی که صاحب برده دارد این است که قوت و غذای این فرد را بدهد و هر قدر هم که دلش خواست از آن کار بکشد. کار بالاخره در هر جایی از این دنیا یک قیمتی دارد. به این شکل کار بی قیمت و مجانی می شود یعنی در قبال بخشی از زحمتی که این برده می کشد غذا می گیرد ، ولی بخش بقیه کارش کاملا بی قیمت می شود. غرب وقتی به نظام سرمایه داری رسید یک دوره ی بورژوازی به همراه برده داری را تجربه کرده بود و این یعنی نیروی کار مجانی داشته است.

چطور به خودشان اجازه می دادند که بقیه عالم را برده خودشان بدانند؟ به خاطر اینکه خودشان متمدن بودند و این را هم از روم و یونان باستان گرفته بودند. نگاه روم و یونان باستان قبل از مسیحی شدن به بقیه مردم در « دولت شهر آتن » همین بود که آنهایی که در محدوده دولت شهر آتن زندگی می کنند متمدن اند و بقیه عالم بربراند و متمدنین هم مالک بربرها هستند. این تفکر منشا گرفته از یونان و روم باستان است. چون رجوع انسان رنسانسی در حقیقت به آن ما یملکی هست که از لحاظ فکری در روم و یونان باستان به عنوان فلسفه داشته است. غرب بعد از رنسانس با این نگاهش سعی می کند تمام عالم و آدم را تصاحب کند. تصاحب عالم، به معنای طبیعت ها، از طریق رشد علوم تجربی و از طریق گسترش دادن نگاه ریاضی برای تسلط پیدا کردن بر پدیده های طبیعی و راه آن در حقیقت ریاضیات و فیزیک است. ولی به تملک در آوردن انسان ها راهش فقط این نیست و یک چیز دیگری هم نیاز دارد و آن تسلط فرهنگی است. به خاطر این تسلط فرهنگی، در غرب رشته مطالعاتی پدید آمد و بعد به یک علم تبدیل شد که ما امروزه آن را به چه عنوانی می شناسیم؟ علم شرق شناسی، علم استشراق. هم زمانی که غرب با کشف باروت و نیروی بخار به یک قدرت مادی برای تصاحب عالم، – آدم و طبیعت – دست پیدا کرد؛ برای تسلط بر آدم ها به همان اندازه که باید طبیعت را می شناخت باید فرهنگ را نیز بشناسد، باید ادیان را بشناسد؛ البته چون که خودش غربی بود دیگر نیازی نبود که فرهنگ مسیحیت را مثلا بشناسند و بلکه ادیان و فرهنگ هایی که در سرزمین های شرق بود را لازم دانست که بشناسد و به همین دلیل علمی را می خواستند به نام علم شرق شناسی.

دقت کنید، علوم خود به خود خیلی مقصر نیستند ولی مهم است که به چه کاری می آیند. آیا می دانید مهمترین مشتریهای تحقیقات شرق شناسانه در غرب چه کسانی اند؟ در دوران استعمار مهم ترین خریدارهای تحقیقات شرق شناسانه وزارت خارجه های کشورهای غربی بودند و در دوره استعمار نوین مهمترین خریدار ها سرویس اطلاعاتی هستند البته به اضافه وزارت خارجه ها. شاید یک شرق شناس خودش را بی طرف جلوه بدهد ولی نتیجه مطالعاتش کاملا کارکردی اینچنین دارد. خیلی تعجب نکنید؛ مگر علم فیزیک علم بدی است؟ ولی با همین علم فیزیک بمب اتمی هم ساخته می شود و باز هم به خدمت آنها در می آید.

همانطوری که فیزیک می تواند به استخدام در بیاید، شرق شناسی هم  برای تسلط پیدا کردن بر عالم و آدم به استخدام در می آید ؟

 عالم آن برمیگردد به فیزیک و علوم تجربی و آدم آن هم بر می گردد به شرق شناسی. چرا من نمی گویم علوم انسانی؟ چرا در اینجا داریم از علوم تجربی به عنوان قدرت غربی ها حرف می زنیم و نقش و جایگاه علوم انسانی را برای تسلط پیدا کردن بر شرق ظاهرا نادیده می گیریم و فقط از علوم انسانی به شرق شناسی اکتفا می کنیم؟

این مسئله به جایگاه علوم انسانی و نحوه پیدایش علوم انسانی بر می گردد.

اساسا چرا علوم انسانی در غرب پدید آمد؟ آنها که همه هم و غم شان برای بر قرار کردن بهشت بر روی زمین بود و این را هم کاملا مادی می دیدند. فیزیک، شیمی، زمین شناسی و جغرافی برایشان کفایت می کرد پس به علوم انسانی چه نیازی داشته اند؟ شما می گویید علوم انسانی برای تغییر فرهنگ شرق هست و جواب این نیست ولی البته این کارایی را نیز دارد ولی برای این امر پدید نیامده است.

عبارت درست تر این است که انسان دین محور و خدامحور قبل از رنسانس، وقتی که کم کم دچار تحول شد و سیستم هایی بر زندگی او حاکم شد که طرز رفتار و فکر او را عوض می کرد، به ناچار به بحران هویت مبتلا گردید.

توجه کنید… انسان هایی که تا کنون با دین زندگی می کردند و از این به بعد بناست که از آن قطع تعلق کنند.ببینید دین اساس مناسبات و رفتارهای آنان بود و حالا می خواهند این اساس را عوض کنند و اجمالا نیز به این نتیجه رسیدند که آن را عوض کنند و وقتی که این اساس عوض می شود، انسان اصولا دچار مساله، مشکل و در وجه بالا دچار بحران می شود. علوم انسانی در حقیقت کشف انسان است برای اینکه مساله ها و مشکلات و بحران هایی را که تفکر مدرن برای او پدید می آورد ، بتوانند یا این علوم رتق و فتق کنند و مشکلات را حل کنند و بحران ها را نیز پیش بینی کنند و از سر بگذرانند و اگر هم دچار بحران شد در حقیقت بتوانند انسان ها را عبور دهند.

علوم انسانی در غرب پدید آمده که مسائل و مشکلاتی که در طی این تغییر و تحول برای انسان پدید آمده را مدیریت کند و اگر بتوانند مشکلات را حل کند. وقتی که فردی مثل مارکس وبر آمد و یک مطالعاتی در رابطه با ادیان انجام داد، قصد نداشت که علمی را به اسم جامعه شناسی به وجود بیاورد. بلکه این یک مسئله بوده و او سراغ مطالعه اش رفته است. اتفاقا در این مطالعه سعی کرده که به عدد و رقم و آمار توجه کند و مبنای جدید عالم را که ریاضیات است در کارش دخالت بدهد. این نگاه ابتدا یک سری مطالعه بود و اوضاع و احوال اجتماع نبود و همچنین بنا نبود یک علم باشد، بلکه یک سری مطالعات بود در رابطه با اجتماع. وقتی که این مطالعات مجتمع شد، یک نفر دیگر آمد و مباحث را کنار همدیگر قرار داد و کم کم علمی به نام جامعه شناسی پدید آمد. ما ابتدای رنسانس، علمی مستقل به اسم اقتصاد یا مدیریت یا حقوق نداریم. کم کم می بینند که به عنوان مثال در روابط انسانی یک مسائلی پیش می آید یا ممکن است جامعه دچار بحران شود و برای همین علم حقوق کم کم به وجود می آید. این قصه در روانشناسی خیلی واضح می باشد زیرا روانشانسی اساسا برای اینکه رفتار انسان را کم کم مورد مطالعه قرار دهد ، پدید آمده و سعی می کند تغییرات رفتاری انسان را تحت کنترل برنامه ریزان اجتماعی دربیاورد، در واقع اصلا روانشناسی نیست بلکه رفتارشناسی است.

حال اینکه چرا آنها تدوینش کردند و چرا چنین قدرتی نبود تا ما تدوینش بکنیم؟

اگر بخواهید چنین چیزی را بگویید – در مورد همه علوم هم می توان چنین چیزی را گفت- ارسطو نسبتش با منطق چیست؟ مدون علم منطق. مخترع علم منطق نیست بلکه آن را تدوین کرده است. چرا ایشان تدوین کرد؟ چرا یک فرد دیگری در یک عالم دیگر آن را تدوین نکرد؟ این اختراعات، این تدوین ها بر می گردد به نوع نیازی که افراد دارند. این نیاز در آنجا پدید آمد و در اینجا نبود . جایی که دین رواج دارد، مردم دینی می اندیشند، دین لزوما خلاف منطق نیست چون دین شما منطق دارد، حتی اگرکسی نیامده باشد منطق دین را تدوین بکند. ولی جایی که بناست فقط با عقل با یکدیگر حرف بزنند، نه با دین، یک عده ای می آیند اهل سفسطه می شوند و مغالطه می کنند و قاعدتا احتیاج هست که یک نفر بیاید و قواعد فکر کردن را یک بار تدوین بکند که مثلا جلوی مغالطه را بگیرد. اگر یک محیط پیدا می شد که در آن اصلا سفسطه نبود ضرورت پیدا می کرد که یک نفر برود سراغ فسلفه ساختن؟ مطمئنا این کار را نمی کند. من دقیقا به همین معنا عرض می کنم که این علوم در غرب پدید آمد. اگر بشر با رنسانس دچار بحران نشده بود نیازی پدید می آمد که علوم انسانی هم ایجاد شود؟ خیر. علوم انسانی قبلش به عنوان علم نبود، نه اینکه مسائل و معلوماتش نبود، به عنوان علم نبود. علم همانطور که می دانید، مجموعه اطلاعاتی است که در حوزه خاص قابل تعلیم و تعلم می شود؛ بصورت امروزی نبود، چرا؟ چون نیازی به آن وجود نداشت. پس علم نبود ولی نه اینکه معلوماتش هم نبود. حیطه علمی روانشناسی از حیطه اقتصاد، علوم اجتماعی و مدیریت جدا نبود، چرا جدا شد؟ به خاطر نیازی که در غرب پدید آمد. غرب چگونه به این نیاز رسید؟چرا شرق به این نیاز نرسید؟ چون شرق صاحب مسئله نبود. شرق تغییر پیدا نکرده بود و غرب تغییر پیدا کرده بود.

ببینید شما وقتی می گویید انسان چه موجودی است؟ همه ما می گوییم انسان دو بعد دارد، بعد مادی و بعد معنوی. وقتی معنا و معنویت را کاملا نادیده گرفتیم ، وقتی که بشر معنا را نادیده بگیرد دچار بحران می شود، چون بشر فقط مادی نیست.

انسان یک سری نیازهای مادی دارد مانند نیاز خوردن، خوابیدن، آشامیدن و … . هر کدام از این نیازهای مادی که اصالت پیدا کنند انسان را به چه چیزی تبدیل می کند؟ تمام این نیازهای مادی در بشر بعد از رنسانس اصالت پیدا کرد. یعنی همه هم و غم انسان این شد که چگونه ابزاری تولید کند که با آن ابزار تولید شده راحت تر غذا از طبیعت به دست بیاورد، بیشتر بخورد و در واقع سطح تمتعش از طبیعت بالاتر رفت. اینکه چگونه می شود بهره مندی اش در این اموری که به آن لذت مادی می گویند بیشتر کند، اصالت پیدا کرد. این ملاعمت دارد با طبیعت آدم، یعنی آدم را رهایش کنید و آدم از حقیقت خودش در این عالم غافل بشود و به طبیعت خود گرایش پیدا می کند. آدم اگر غافل نباشد و به مرتبه و شان خودش پی ببرد احتمالا دیگر آن نیاز مادی اصالت پیدا نمی کند. دربشر غربی اصالت پیدا کرد، وقتی اصالت پیدا کرد که آن وجه معنا و بعد روحی کاملا در نسبت با حقیقت مغفول واقع شد، خب این انسان دچار مشکل می شود. مشکل روحی پیدا می کند، مشکل معنوی پیدا می کند، مشکل رفتار و ارتباط پیدا می کند، یک سری مطالعات که بعدا به علوم انسانی مشهور شدند باید به وجود بیاید و اینها را سامان دهد، این مسائل و مشکلات را حل بکند و اگر احیانا بحرانی به وجود آمده ، از بین ببرد. به خاطر همین حیطه های علمی علوم انسانی ، موضوعاتش کم کم پدید آمده. [*تحول به معناهای برگشتن‌ازحالی‌به‌حال‌دیگر, منقلب, دگرگون‌شدن است]

همه اینها را گفتیم برای اینکه بفهمیم چطور شد که انسان غربی، اینقدر بسط و گسترش پیدا کرد که تمام انسان های روی زمین انسان غربی شدند. اشاره کردم که دوعلت داشت ، یکی تحولی که در غرب پدید آمد و این تحول ملاعمت داشت با طبیعت انسان ، دوم اینکه غرب خودش را مالک همه عالم می دانست. یعنی فقط در محدوده تفکر در جغرافیای غرب محسور نماند و  تلاش کرد تا بقیه عالم را به تملک خود در بیاورد و بقیه عالم را تصاحب بکند.

 دوره استعمار قدیم بعد از مدتی متوجه شد که این روش تصاحب کردن، هزینه خیلی فراوانی دارد هم هزینه های مادی و اقتصادی فراوان که به صرفه نیست  و هم هزینه های حیثیتی فراوانی که دیگر از عهده آن بر نمی آید و برای همین میراث فکری خودش را جایگزین حضور فیزیکی خودش نمود، ولی چه وقت توانست این میراث فکری را جایگزین بکند؟ آن وقتی که فکر غربی به علم و محصول تبدیل شده بود. دیگر لازم نبود کشورهای غربی تجربه مدرنیته یعنی همان تحول انفسی را از سر بگذرانند، همین که یخچال فریزر را پذیرفتند بقیه اش با خودش می آید، چرا؟ شما وقتی یخچال فریزر را پذیرفتید باید محیط را به شکلی آماده کنید که یخچال فریزر کار کند و گرنه یخچال فریزر می شود، کمد و بدردی هم نمی خورد . یخچال فریزر برق می خواد، برق از کجا تهیه می شود؟ از اروپا؟ اگر بنا بود برق از اروپا تامین بشود هیچکدام از ما غربی نمی شدیم، همه ما میوه خور غرب می شدیم  ولی اگر بناست برق را ما خودمان تامین کنیم، خب برق مثلا فرض کنیم سد یا نیروگاه آبی یا نیروگاه گازی یا اتمی می خواهد. آیا شما بدون داشتن علم فیزیک، شیمی، عمران، راه و ساختمان و … می توانید سد بسازید؟ آیا اگر علم برق و الکترونیک را داشته باشید می توانید از سد برق بگیرید؟ وقتی که بنا شد اینها را بخواهید چه چیزی لازم می شود؟ یعنی اگر سد خواستید باید دانشگاه را هم بخواهید و اگر دانشگاه خواستید باید دبیرستان را هم بخواهید و اگر دبیرستان خواستید باید ابتدایی را هم بخواهید، پس نظام آموزشی را هم باید بخواهید. نمی شود که شما اره برقی داشته باشید و برق نداشته باشید و به همان ترتیب نمی شود یخچال فریزر داشته باشید و منبع نیرو نداشته باشید. وقتی که اینها را خواستید ، همه چیز را هم باید بخواهید و چاره ای نیست. پس غرب ابتدا با آن نگاه در فکر تسلط بر عالم بود و بعد متوجه شد. این تسلط به معنای حضور فیزیکی خیلی پرهزینه است، هزینه مادی و هزینه حیثیتی دارد ، کم کم حضور فیزیکی خودش را کم کرد ولی آثار و بقایایش باقی ماند به طوری که ما به ضرورت تغییری که در فیزیک عالم اتفاق افتاده بود، دیگه نمی توانستیم از این محصولات تمدن غربی چشم بپوشیم. ما به دست و خواسته خودمان مدرنیزه شدیم. کسی با زور ما را مدرنیزه نکرد منتهای مراتب چطور مدرنیزه شدیم؟ این چطور یک مقداری در اثر غفلت تاریخی ما هست که ما به شکلی مدرنیزه شدیم که فرهنگمان را هم از دست دادیم. علم موجودمان را هم که قبل از مدرنیزه شدن داشتیم کنار گذاشتیم. اگر فرصت فکر کردن داشتیم می گفتیم که خب حالا مثلا یخچال فریزرش و ماشینش خوب هست و استفاده کنیم ولی چرا باید طب مان را عوض کنیم؟! طبی که پنج هزار سال قدمت دارد و درآن تجربه داریم را چرا باید کنار بگذاریم؟!

طب جدید اصلا با این داعیه وارد عالم جدید شد که می خواهد با آن نگاه جدید خودش بیماری را ریشه کن کند. منتهی نگاهش از ابتدا به انسان غلط بود. همان نگاه تجزیه نگر بود و انسان را مجموعه ای از مواد تشکیل دهنده فرض کرد که این مواد تشکیل دهنده هر کدامشان مقدار مشخصی در انسان دارند، مثلا انسان اینقدر H2O هست نه آب، اینقدر کربن، اینقدر کلسیم و … که هر کدام از این مواد باید در بدن تامین باشند و اشتباهات آن همین نگاه هست که جزئی نگرند و مجموع نگر نیستند. من از شما سوال می کنم ، نگاه پزشکی جدید به انسان، انسانی تر هست یا پزشکی قدیم؟

شما یک علمی دارید که قدمتی ۴ تا ۵ هزار ساله دارد و چیزی حدود ۱۷۰۰ کتاب با قدمت های زیاد، مثلا کتاب قانون ابن سینا هنوز از علمیت نیفتاده و یعنی هنوز تجربه ای نیامده که آن را نَسخ کند، یعنی طب جدید در صدد آن برنیامده تا باطل بودن تمام آن راه حل های طب قدیم را اثبات کند و بعدا حق بودن و درست بودن خودش را جا بندازد؛ به هیچ وجه این کار را نکرده است. بلکه این را کاملا کنار گذاشته است، در غرب به همین شکل بوده و کار دیگری را شروع کرده و نگاهش در کل نگاه جدیدی شده است. من می گویم غربی ها که اینکار را کردند حق داشتند ، چرا؟ چون تحول در آنها اتفاق افتاده بود و این تغییر نگاه باید در پزشکی شان هم اتفاق بیفتد. منی که بنا بود مدرنیزه شوم، نه تجربه مدرنیته را از سر بگذرانم چرا باید طبم را کنار بگذارم. چرا باید بقیه علوم خودم را کنار بگذارم؟ چرا باید نجوم ام را کنار بگذارم؟

می خواستم بگویم عالم جدیدی که در آن محیط، انقلاب اسلامی به وجود آمد.عالم مدرن به جایگاهی رسیده بود که تمام نظامات زندگی انسان را به نظاماتی واحد تبدیل کرده بود. نظامات واحد آموزش، نظامات واحد تبلیغات، نظامات واحد تغذیه، نظامات واحد بهداشت و درمان، نظامات واحد اقتصاد، نظام واحد حکومت … همـــه چیز به نظامات واحدی تبدیل شده بود. این نظامات واحد مثلا در بلوک غرب سیاسی و یا بلوک شرق سیاسی بودند ولی هر دو منشا گرفته از تفکر اومانیستی، منشا گرفته از عقل خودبنیاد، منشا گرفته از علومی مثل ریاضیات و فیزیک و … که زیربنای علمی تمام عالم بود را تحت تسلط فکر غربی درآورد. در یک چنین جایگاهی یکباره یک اتفاق دیگری در بین انسان ها پیش می آید و آن یک انقلاب بر مبنای دین بود. در جایی که عالم جدید مطمئن بود هر چیزی که رنگ و بو و مزه دین خدا دارد کاملا از بین رفته است، یک دفعه این آتش زیر خاکستر از ایران فوران می کند و انقلاب دینی پدید می آید. هر وقت تحول در تاریخ انسان پدید می آید، این تحول یک طبیعتی دارد ،یعنی هیچ وقت به این شکل نبوده که این تحول که پدید آمد ،قبلی  را از بین ببرد، این تغییر در وجه انسانی خود، یعنی آن انقلاب و تحول انفسی در درون انسان به یک باره رخ می دهد ولی ظهور و بروزات خودش را بتدریج نشان می دهد. حال در بخشی از انسان ها انقلاب دینی صورت گرفته و بایستی این انقلاب دینی تکلیف خودش را با همه تفصیل عالمی که در آن انقلاب اتفاق افتاده روشن و مشخص کند. یک زمان حد انقلاب در حد تغییر حکومت است ، یک مشکلاتی وجود دارد ولی به راحتی رفع می شوند. همانطور که می دانید ما کمتر از دو سال، نظام سیاسی را شکل دادیم. ۷، ۸ سال اول هم سعی و خطاهایمان را کردیم و قانون اساسی خودمان را تغییر شکلی دادیم و توانستیم یک نظام تثبیت شده بر مبنای دین را روی کاغذ بیاوریم و تلاش کردیم حکومت هم به این شکل باشد.

در این مقدار هم کار بزرگ و نشدنی ای بود، چون ما در عالم موانع ساختاری در برابر این ماجرایی که می خواست در سطح سیاسی اتفاق بیفتد داریم. ولی بحثم این هست که قرار نیست این تحول تنها در سطح سیاسی باشد؛ این تحول ابتدا یک تحول روحی است و فرهنگ هم منشا گرفته از همین روح است. یعنی این تحول در ابتدا یک تحول فرهنگی ست. حالا اگر ما عجله کردیم و قبل از اینکه این تحول فرهنگی فراگیر بشود، علمش پدید بیاید، سازمانش پدید بیاید، مسئولانش پدید بیایند، حکومت را تشکیل دادیم، به این دلیل بود که از لحاظ اجتماعی ضرورت داشت . ولی اگر بخواهید انقلابی وجود داشته باشد که منشایت اثر داشته باشد باید این فکر، این تغییر جهت ، در تاثیر عالم جدید اتفاق بیفتد. یعنی شما در حالیکه دارید در این عالم زندگی می کنید و انقلاب دینی هم رخ داده است مواجه هستید با یک سیستمی با نام نظام اقتصادی. این امکان ندارد که شما تحول پیدا کرده باشید ولی نظام اقتصادیتان شما را به یک سوی دیگری ببرد، این اسبی که به عنوان نظام اقتصادی سوار آن هستید، طویله اش غرب است و اگر آنجا نرود ، می میرد. یعنی غذا ندارد بخورد و می میرد. شما می خواهید به این سمت بروید که غذای این اسب وجود ندارد و او هم می خواهد به سمت غذای خودش برود! سوار و مرکب با همدیگر هم جهت نیستند و نمی توانند به یک جهت بروند.

نظام اداره کشور بر مبنای نظام بوروکراتیک شکل گرفته این نوع نظام چه نسبتی با انقلاب اسلامی دارد؟! انقلاب اسلامی می خواهد به این سمت برود و این نظام او را به سمت دیگری سوق می دهد، چه اتفاقی برای ما می افتد؟! چه نابسامانی برای ما پدید می آورد ؟!

شما می خواهید با انقلاب اسلامی عالمی را برپا نمایید، اگر علوم جدید جهتش با این عالم شما همراه نباشد، چه اتفاقی می افتد؟! شما که می خواهید در این عالم جدید یک جور دیگری زندگی کنید، اگر یک پدیده ای از عالم جدید مثل سینما و تلویزیون نخواهد با شما همراهی کند، چه وضعیتی پیدا می کنید؟! پس تحول انفسی و انقلاب اسلامی اتفاق افتاده ولی تا این انقلاب به این درجه که تمام پدیده های عالم جدید را با خودش هم جهت نماید، گسترش پیدا نکند ممکن است با جهات این پدیده ها تعارضاتی داشته باشد که اصل انقلاب به شکست برسد و فاتحه اصل انقلاب خوانده بشود.

آوینی جزء معدود کسانی است که تجربه انقلاب اسلامی را در تفصیل عالم جدید آورده است. یک به یک بحث می کند که عالم جدید با انقلاب اسلامی چه نسبتی دارد، نظام حکومتی در عالم جدید با انقلاب اسلامی یا حکومت دینی چه نسبتی دارد، انسان در محیط انقلاب اسلامی و انسان در محیط غربی چه تفاوتی با هم دارند. آوینی کسی است که در این ۱۲ اثر خودش هم مبانی دینی و انقلابی خودش را گفته و هم سعی کرده است تا ماهیت انقلاب را تبیین کند.

آوینی چگونگی تاثیر این طرز تفکر در پدیده های عالم جدید را از طرفی تجربه و از طرفی تدوین کرده و برای شما به ارث گذاشته است. این مجموعه ۱۲ کتاب تجربه انسان انقلاب اسلامی است. یعنی انسانی که با این فکر تحول پیدا کرده، در عالم مدرن هم زندگی کرده و هم با آن آشنایی فلسفی داشته و ماهیت این چنین عالمی را می شناخته و سعی کرده آن آشنایی فلسفی و این میلی که با انقلاب اسلامی پدید آمده را ببیند که چه نسبتی با هم دارند و اگر به تغییری احتیاج هست آن تغییر اتفاق بیفتد. آوینی جز معدود کسانی است که این تحول را تجربه کرده و فرد توانمندی بوده که این تغییر را در بعضی پدیده ها نیز به وجود آورده است. حالا شاید اینها آنقدر هم مهم نباشند چون خیلی ها هستند که تغییراتی متناسب در حیطه و مقطع زمانی خودشان در نسبت با انقلاب را پدید آوردند، اما آوینی باز هم جز معدود کسانی است که این تغییر را به رشته تحریر درآورد و اگر شما رجوع کنید به آثار آقای آوینی متوجه می شوید که عالم مدرن فرقش با عالم انقلاب اسلامی چیست؟ دوران جدید عالم چگونه دورانی است؟ تحت چه شرایطی این تغییرات پیش می آید و کیفیت تغییر کدام است؟ غایت تغییر چیست؟ غایت، کیفیت و چگونگی این تغییری که با انقلاب اسلامی می خواهد رخ دهد، تمام آن مطلبی هست که در آثار آقای آوینی وجود دارد.

 آثار آقای آوینی به یک معنا در نسبت و ضرورت انقلاب اسلامی پدید آمده، یعنی اگر انقلاب اسلامی پدید نمی آمد ۱۲ جلد کتاب آقای آوینی به عنوان کتاب انقلاب نیز وجود نداشت! این آثار جزء معدود کتاب هایی هست که در ضرورت انقلاب اسلامی پدید آمده و این به خاطر شناخت درستی است که ایشان از انقلاب، اسلام، دین، جایگاه تاریخی بشریت، جایگاه تاریخی انقلاب در تاریخ بشریت(یعنی نگاه تاریخی)  داشته اند .

از طرفی شهیدآوینی می تواند این تجربه را در اختیار ما بگذارد و راه آینده ما را باز کند؛ ما اگر امروز مسائلی مثل نهضت نرم افزاری، عمومی کردن علوم، تهاجم فرهنگی و … داریم، به یک نوعی در آثار آقای آوینی به آن پرداخته شده است و از راهی که توسط انقلاب اسلامی رفته به درستی به ما گزارش می دهد که ما اگر بتوانیم بر این سنت پابرجا باشیم و به این تجربه هایی که داریم احترام بگذاریم و خوب به آنها برسیم، دیگر لازم نیست آن تجربه ها را تکرار کنیم و راهمان یعنی راه تحقق انقلاب اسلامی در عالم مدرن و راه تغییر کردن عالم مدرن در جهت جانمایه انقلاب اسلامی نیز سریعتر پیش خواهد رفت.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

پرسش و پاسخ ها:

  • قلم شهید آوینی به شکلی است که هر کسی توان فهم آن را ندارد. در آن فلسفه، هنر و… وجود دارد و می شود که تا حدودی زبانی، تخصصی دارد. آیا لازم نیست ابتدا مطالعه ای در منطق و فلسفه و اصول عقائد و … داشته باشیم و بعد به سراغ آثار شهید آوینی بیاییم؟ اگر نیاز به شناخت این علوم است، چه علومی است و در چه سطحی؟

در کتاب های آقای آوینی مباحث فلسفی، علمی ، هنر و حکمت یا از تخصص هایی مثل ادبیات، رمان ،هنرهای تجسمی، سینما و … استفاده شده است. ولی آیا احتیاج دارد که اول یک پیش نیازهایی را بخوانیم و بعدا به سراغ کتب شهید آوینی بیاییم؟ به نظر من اینکه مباحثی را به عنوان پیش نیاز تدوین کنیم، ضرورتی ندارد، یعنی احتیاجی نیست؛ ولی همین قدر که ما از فضای تخصصی خودمان، علوم انسانی باشد یا علوم تجربی فرقی نمی کند، باید ببینیم از کجا وارد آثار آقای آوینی بشویم ، درگیر می شویم . من نفی نمی کنم که اگر فلسفه یا حکمت و منطق و عرفان خوانده باشیم، می توانیم از این آثار فهم عمیق تری پیدا بکنیم، ولی خواندن این آثار منوط به این نیست که اول فلسفه، حکمت، عرفان و … خوانده باشیم. همه این چیزهایی هم که به عنوان آثار شهید آوینی می خوانید، همه عنوان مقالاتی است که در مجلات چاپ شده اند و هیچ کدام از مجلات هم به یک معنا مجلات تخصصی نبوده است؛ یعنی نویسنده برای تخصص خاصی ننوشته اند. البته مخاطبین مقالات سینمایی در درجه اول اهل سینما هستند و آنها ممکن است که بیشتر درک کنند و یا بیشتر با مسئله درگیر بشوند، این را نمی شود نفی کرد. ولی آیا کتاب آینه جادو فقط برای سینما و فقط برای فیلم مطلب دارد؟ به نظرم خیر. خیلی فراتر از آن مطالبی است که البته در نسبت انقلاب اسلامی لازم هست بدانیم. یعنی در واقع آن هم بهانه بوده تا این حرف ها مطرح شود. بنابراین احتیاجاتی که به عنوان پیش نیاز بخوانیم و بعد وارد بشویم را من درست نمی دانم، ولی اگر کسی به هر اندازه در فلسفه و حکمت و عرفان و حتی علوم جدید مطالعه و غور داشته باشد و بعد هم وارد آثار آقای آوینی بشود، درک بیشتر و بهتری پیدا می کند.

  • آثار شهید آوینی چه نکات تکمیلی نسبت به آثار شهید مطهری دارد؟ آیا بهتر نیست که ابتدا کتب شهید مطهری را بخوانیم و بعد سراغ آثار آوینی بیاییم؟

حیطه هایشان با یکدیگر فرق می کند. آقای مطهری همان طوری که مقام معظم رهبری فرمودند آثارشان مبنای نظام دینی ما را تشکیل می دهد، مبانی را تبیین می کند. خود آقای مطهری خیلی فرصت نکردند بعد از انقلاب درگیر مسائل انقلاب باشند تا جواب مستقیمی به مسائل انقلاب بدهند. شهید مطهری سال ۵۸ شهید شدند و شهید آوینی سال ۷۲ . درگیری آقای آوینی با مسائلی که در پیش پای انقلاب و در جهت همان نظامی که تشکیل داده بودیم، غیر از مسائلی است که در زمان آقای مطهری پدید آمده بود. آقای مطهری مبنایی به ما می دهد که ما را محکم کند تا بعد از انقلاب چگونه دینی بمانیم، چگونه تمدن مادی را نقد کنیم، چگونه جلوی مبانی مادی ماتریالیسم و تمدن بایستیم اما ناظر به حل مشکلات و مسائل مستحدثه جلوی پای انقلاب اسلامی نیست و نبوده و اصلا برای ایشان فرصتش هم نبوده است. اگر بخواهید کل حرف های آقای مطهری را راجع به جمهوری اسلامی بخوانید ،نه مبناییشان  بلکه مسائلشان، کتاب پیرامون جمهوری اسلامی خواهد شد.( چند سخنرانی است که بعد انقلاب داشتند) شما هر وقت آثار آقای آوینی را خواندید فکر نکنید که از آثار شهید مطهری مستغنی هستید، خیر! این کتاب ها دو واحد جداگانه است. آن مبانی فکری و خصوصا دینی را کاملا تقویت می کند و مخصوصا از لحاظ فکری، موانعی که عالم جدید پدید آورده را کاملا جواب می دهد. آثار آوینی بر آن مبانی فکری ابتنا دارد و شما اگر این مبانی فکری را بخوانید و تلقی به قبول کنید انگار آثار آقای مطهری را خواندید در حالیکه تفصیل آن بحث دست شما نیامده و این یعنی از آنها هم مستغنی نمی شوید. اما از این جهت که کتب آوینی به مسائل ما به بعد از انقلاب می پردازد و درصدد جریان و سریان مفاهیم انقلاب در پدیده های عالم جدید هست، به این معنا در کتب آقای مطهری نیست ، و این همان وجه تمایزی هست که ما باید به آثار آقای آوینی رجوع پیدا بکنیم.

با خواندن آثار آقای آوینی به ضرورت مطالعه آثار شهید مطهری نیز پی می برید،کما اینکه فرد به ضرورت قرآن خواندن یا مطالعه نهج البلاغه بیشتر می رسد.

  • کتب شهید آوینی فقط برای هنرمندان و نویسندگان مناسب است یا اینکه هر فردی می تواند از آن استفاده کند ؟

من خودم را مخاطب عام می دانم، من متخصص سینما نیستم و کارم هم سینما نیست. ولی اگر چیزی از سینما می دانم و فکر می کنم که یک چیزی می دانم از آقای آوینی یاد گرفتم. از همین سه تا کتاب آینه جادو یاد گرفتم. البته تجربه ها و نگاه های دیگر را دیدم و مطالعات دیگری هم داشتم، ولی پایه این چیزی که من طلبه با سینما آشنا شدم آقای آوینی بود. یعنی من به عنوان یک مخاطب عام،که برای اهل تخصص فایده بیشتری دارد، تجربه کردم و دیدم که خوب می باشد. پدیده های عالم جدید را به ما نشان می دهد. پدیده های عالم جدید یک وحدت ماهیتی دارند و اگر شما با یک پدیده خوب آشنا شدید، خیلی راحت قابل تعمیم به بقیه پدیده های عالم جدید هست. مطلب سوم این هست که در کتاب های آقای آوینی در حالیکه در مورد سینما صحبت کرده، باز هم از دین و مبانی دینی و از روشهای دینی و از روشهای فرهنگی و مباحث دیگری غیر از آن تخصص استفاده شده که آنها خود می توانند اصالت داشته باشند.من خودم از کتاب آینه جادو که کتاب سینمایی هست یک نتایج و نکات خاص تربیتی گرفتم و زمانی با افرادی که در کارهای تربیتی بودند وارد مباحثه می شدیم ، حس شان این بود که من یک مجموعه نظری تربیتی شکل پیدا کرده  در ذهن دارم .که با این چیزی که آنها می گویند هم در مبنا و هم در روش تفاوت هایی دارد. من می گویم که حتی از کتاب آینه جادو که شما به آن کتاب سینما می گویید می شود نظام تربیتی درآورد و من خودم نکات تربیتی درآوردم.

برای دانلود فایل صوتی جلسه تبیین چرایی مطالعه آثار سید مرتضی آوینی از لینک  زیر می توانید استفاده نمایید.

 

همچنین شاید مطالب زیر مورد پسندتان باشد...

افزودن یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ده + هفت =